بهار نارنج



یکی از مراجعین کلینیک از خوزستان آمده بود. رنگ پریده و دردمند. بعد از عمل جراحی سنگین و نقاهت آزاردهنده.دو کلمه حرف از دردش بیشتر نزده بود که گفت ما جنگ‌زده‌ایم.» همینطور که خودم را درگیر معاینه و کار کرده بودم، تاریخ خانوادگی‌ام را و عور به چشمم کشیده بود. بعد انگار که چیزی قوی‌تر از ماسک و عینک و همه‌ی حصارهای موجود از مغز من به او مخابره شده باشد، پرسید شما هم خوزستانی‌این؟» نفهمیدم در آن ثانیه‌ها سیستم پردازش اطلاعات مغزم مشغول چه کاری بود، که محکم گفتم نه». بعد فکر کردم چه خوب که آدم‌ها دروغ سنج ندارند.

امروز همین مراجع به خاطر درد زیادش حاضر به انجام تمرینات نبود. دایره واژگانش خلاصه شده بود در یک کلمه : نمی‌تونم». گفتم  نمی‌تونم نداریم. می‌تونی.» داشتیم با هم کلنجار می‌رفتیم گاهی قربانش می‌رفتم، گاهی جدی می‌شدم، که یک آن صاف در چشمانش نگاه کردم و گفتم شما جنگ زده نیستین.» گفت چرا هستیم» گفتم نه شما جنگ زده نیستین. جنگجواین. الان هم میتونین این تمرین رو انجام بدین». انگار زل زده بودم توی چشمهای خودم. انگار داشتم بلند بلند با خودم حرف می‌زدم. تعجب کردم که چرا این همه سال چنین حرفی را به اعضای خانواده نزده بودم. تعجب کردم از با صدای بلند گفتنش به او، به خودم.

از کابین که بیرون آمدم در دلم تکرار کردم: نمی‌تونم نداریم. تو جنگجویی»


اومدم اینجا دیدم همه جا رو خاک گرفته. بعد عمری دارم گردگیری می‌کنم. اتاقمم خاک برداشته. درست مثل اینجا و این یعنی که این آدمی که منم یهو خاموش می‌شه. نه که فکر کنی فقط مغزش خاموش بشه ها. کلا خاموش می‌شه. مغز و جسم و خیال و رویا و همه چی. 

مامان جورمو می‌کشه. تو تمام بالا پایینا. نه که فکر کنی تصدقم بره ها. نهایتن بهم می‌گه بس کن. یا صبح می‌گه پاشو نون گرم کردم. یا مثلا دسر درست می‌کنه. حرف نمی‌زنه. محبت کلامی تو دست و بالش نیس ولی خب کلا جور خونه رو می‌کشه. نمی‌فهمم چجوری. نمی‌دونم چطور می‌تونه هر روز بیدار بشه، جور ما رو بکشه و بعد بخوابه و باز تکرار. دلم می‌خواست می‌تونستم حالشو خوب کنم ولی متاسفانه زورم به حال خودمم نمی‌رسه چه برسه به بقیه.

تو این مدت هرچی خواستم بنویسم، قبلش گفتم خب که چی؟ البته سؤال مذکور رو هر نیم ساعت یه بار میل می‌کردم در هر زمینه‌ای و نه فقط نوشتن.

دیگه الان یه یه هفته ای هست که هر وقت میگم خب که چی خودمم جواب خودمو می‌دم که زهرمار و خب که چی و خب مثل اینکه جواب داده چون اومدم اینجا رو گردگیری کنم.


داشتم به سرعت می‌تاختم. فکر می‌کردم تا حالا دیگر بلدِ راه شده‌ام. یک بار و شاید چند بار مرده‌ام و مرگ‌های پیشِ رو، اگر باشند، هر چقدر هم سهمگین، دیگر روی من اثری ندارند. داشتم می‌تاختم و فکر می‌کردم به هیچ چیز حسی ندارم. هیجاناتم کاملا در کنترلم هستند و در یک کلام بزرگ شده‌ام. بعد انگار یکهو از طبقه‌ی هزارمِ برجِ همه‌چیزدانی‌ام پرت شدم وسط اتاق و دیدم که زندگی، دست به سینه به چارچوب در تکیه زده و همانطور که از بالای عینکش ترحم‌آمیز نگاهم می‌کند، می‌گوید: اینقدر منو دست کم نگیر بچه جون».

 


اینستاگرام را موقتا غیرفعال کردم. جسم و روحم توان هضم و تحلیل حجم لایتناهی اطلاعات هرز و بعضا مهمش را نداشت. هر روز صبح چشم باز می‌کردم و می‌فهمیدم فلانی مرده، به دیگری شده، آن یکی باز هم دارد دروغ می‌گوید و در بهترین حالت حسرت دوره ی جدید نمایشنامه‌نویسی محمد چرمشیر یا فیلمنامه نویسی احسان عبدی پور را می‌خوردم. دلم خواست وسط مهمانی اینستاگرام، همانجا که همه با هم گرم گرفته‌اند، پاورچین از جمع جدا شوم و بروم در تراس و سیگار به دست به ستاره‌ها نگاه کنم. دلم خواست سال 1330 هجری شمسی باشد و تنها با رومه‌ای که پسرکی سر چهارراه می‌فروشد، از اخبار مطلع شوم. تازه شاید هم رومه را بگیرم و صفحه‌ی حوادث را بیندازم دور و بخش ادبی را بخوانم با شعرهای تازه‌ی نیما که غوغا به پا کرده. چند روز پیش به مامان گفتم می‌ترسم. حس می‌کنم به هیچ وجه برای این زندگی آماده نیستم. حالا اما فکر می‌کنم من آدم این زمانه نیستم. زمانه‌ی هیاهو و قیل و قال. بعضی وقت‌ها هم به جای پا به پای جماعت و زمانه دویدن، باید کنار کشید و نفس گرفت. باید تا از نفس نیوفتادم، کنار بکشم از ماراتنی که به راه افتاده. وگرنه یکهو وسط این دویدن با صورت زمین می‌خورم و زیر پای سیل جمعیت له می‌شوم. دروغ چرا؟ همین الان هم حس می‌کنم دارم زیر پای شوآف جمعیت و کمپین‌ها و اخبار و حوادث اینستاگرامی له می‌شوم. مثل بث هارمن در سریال queens gambit یک نگاه به صفحه‌ی شطرنج می‌کنم، به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و انصراف می‌دهم. فعلا فرار می‌کنم. بعدا اوضاع بهتر خواهد شد.


اولین مشقی که استاد جدید داستان نویسیم داده اینه که بنویسیم هدفمون از نوشتن چیه. یعنی بگیم که چرا می‌خواهیم بنویسیم. من فکر می‌کنم این از اون سوالاییه که می‌شوندت روی صندلیِ اعتراف‌گیری و یه چراغ می‌ندازه تو صورتت و تو از ترس تموم دانسته‌هاتو فراموش می‌کنی. استاد پرسیده چرا می‌خوای بنویسی و من انگار تازه با خودم مواجه شدم و ایستادم رو به روی خودم و به خودم می‌گم اون خودکارو بذار زمین. تو چشمام نگاه کن و بگو از جون این کلمه ها چی می‌خوای. اگه بگم کلمه‌ها منو نجات می‌دن از خودم، کلیشه است و فیلم هندی. اگه بگم می‌خوام بعد از من چیزی از من تو این دنیا بمونه، بلندپروازیه. من نمی‌دونم از جون کلمه‌ها چی می‌خوام. اما یه جا می‌خوندم لازمه‌ی حیات انسان، ارتباط گرفتنه. من بلدم تو نوشته‌هام حرف بزنم. حداقل تو نوشتن بهتر بلدم حرف بزنم. حرف زدنم لازمه‌ی حیاتمه. نوشتن، منو زنده نگه داشته. هرچند کلیشه‌ای باشه هرچند فیلم هندی باشه. می‌نویسم چون باید بنویسم حتی اگه ندونم از جون کلمه‌ها چی می‌خوام. مثل زنده بودن. مثل زندگی کردن. باید زنده بمونم. حتی اگه ندونم چرا. چی شد آخر؟ خودمم نفهمیدم!


دیروز فهمیدم دکتری قبول شدم. ساختار این جمله، اصلا متناسب بار معنویش نیست و من بلد نیستم کلمات رو طوری بچینم که هجم بهت و بغض و شادی و نگرانی همزمانم رو درست به تصویر بکشه. تا فهمیدم رفتم آشپزخونه پیش مامان و بهش گفتم. بغلم کرد و داشت خوشحالی می‌کرد که زدم زیر گریه. گفت: "اشک شوقه؟ "گفتم: "نمی‌دونم. نه. خیلی اذیت شدم." نمی‌دونستم اشک چی بود. تو مغزم یکی گفت چرا لوس بازی درمیاری؟ مگه همینو نمی‌خواستی؟ با دماغ آویزون و چشمای پف کرده مثل دختربچه‌ای که مامانشو وسط بازار شلوغ گم کرده نگاهش کردم و گفتم نمی‌دونم. یکی دیگه تو مغزم گفت هیچوقت نمی‌دونی و پشتشو کرد بهم و رفت. ته دلم یکی خندید و گفت ولی خوشحالیا. گفتم فکر کنم. "پ" بعد تبریک برام نوشت: "یه قهرمان حسابی شدی برای خودت ولی حواست نیست. یکمی هم مهربون تر باشی با این آدمی که اینهمه می‌ره و می‌رسه خیلی خوب می‌شه." دیدم راست می‌گه. من همیشه پشت کردم به خودم. هر جا نمی‌دونستم، واسه خودم افسوس خوردم و سر ت دادم و پشت کردم و رفتم. اما الان، وسط بهت و ندونستن، دلم خواست به خودم بگم حالا پاشو یه بغل بده ببینم. چرا من با خودم تمام رفتارهای دیگران با خودم رو تکرار می‌کنم؟ "ث" برام از دفتر پلنرش عکس فرستاد. نوشته بود خوشحالی امروز: قبولی دکتری غزل. قندِ تو دلم تبدیل به آب شد توی چشمام و خواست بیاد پایین. یه بغل طولانی به خودم بدهکارم. بابت همه‌ی ندونستن هام و اشتباهاتم و موفقیتهام. 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان با لینک مستقیم رونق تولید دانلود آهنگ گاه‌نوشته‌های یک دانش‌جو مرجع رسمی مقالات لوازم آرایش شیــــل تفریحی ایتاس ( الکترونیک تجارت آسیا) دنیای دیجیتال محصولات فروشگاه اینترنتی رویکا