دیروز فهمیدم دکتری قبول شدم. ساختار این جمله، اصلا متناسب بار معنویش نیست و من بلد نیستم کلمات رو طوری بچینم که هجم بهت و بغض و شادی و نگرانی همزمانم رو درست به تصویر بکشه. تا فهمیدم رفتم آشپزخونه پیش مامان و بهش گفتم. بغلم کرد و داشت خوشحالی میکرد که زدم زیر گریه. گفت: "اشک شوقه؟ "گفتم: "نمیدونم. نه. خیلی اذیت شدم." نمیدونستم اشک چی بود. تو مغزم یکی گفت چرا لوس بازی درمیاری؟ مگه همینو نمیخواستی؟ با دماغ آویزون و چشمای پف کرده مثل دختربچهای که مامانشو وسط بازار شلوغ گم کرده نگاهش کردم و گفتم نمیدونم. یکی دیگه تو مغزم گفت هیچوقت نمیدونی و پشتشو کرد بهم و رفت. ته دلم یکی خندید و گفت ولی خوشحالیا. گفتم فکر کنم. "پ" بعد تبریک برام نوشت: "یه قهرمان حسابی شدی برای خودت ولی حواست نیست. یکمی هم مهربون تر باشی با این آدمی که اینهمه میره و میرسه خیلی خوب میشه." دیدم راست میگه. من همیشه پشت کردم به خودم. هر جا نمیدونستم، واسه خودم افسوس خوردم و سر ت دادم و پشت کردم و رفتم. اما الان، وسط بهت و ندونستن، دلم خواست به خودم بگم حالا پاشو یه بغل بده ببینم. چرا من با خودم تمام رفتارهای دیگران با خودم رو تکرار میکنم؟ "ث" برام از دفتر پلنرش عکس فرستاد. نوشته بود خوشحالی امروز: قبولی دکتری غزل. قندِ تو دلم تبدیل به آب شد توی چشمام و خواست بیاد پایین. یه بغل طولانی به خودم بدهکارم. بابت همهی ندونستن هام و اشتباهاتم و موفقیتهام.
درباره این سایت