داشتم به سرعت می‌تاختم. فکر می‌کردم تا حالا دیگر بلدِ راه شده‌ام. یک بار و شاید چند بار مرده‌ام و مرگ‌های پیشِ رو، اگر باشند، هر چقدر هم سهمگین، دیگر روی من اثری ندارند. داشتم می‌تاختم و فکر می‌کردم به هیچ چیز حسی ندارم. هیجاناتم کاملا در کنترلم هستند و در یک کلام بزرگ شده‌ام. بعد انگار یکهو از طبقه‌ی هزارمِ برجِ همه‌چیزدانی‌ام پرت شدم وسط اتاق و دیدم که زندگی، دست به سینه به چارچوب در تکیه زده و همانطور که از بالای عینکش ترحم‌آمیز نگاهم می‌کند، می‌گوید: اینقدر منو دست کم نگیر بچه جون».

 

توان جنگیدن و فقط جنگیدن

آیین غبارروبی وبلاگ

اینقدر منو دست کم نگیر

یک ,شده‌ام ,نگیر ,کم ,منو ,داشتم ,دست کم ,منو دست ,فکر می‌کردم ,کم نگیر ,وسط اتاق

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ستاره های آسمان اخبار سلامت ایران پاندا نوین کالا روز جمع حامیان قالیباف امیدبان اقتصاد ایرانی فلدسپات . طراحی سایت در کرج | سئو سایت در کرج