داشتم به سرعت میتاختم. فکر میکردم تا حالا دیگر بلدِ راه شدهام. یک بار و شاید چند بار مردهام و مرگهای پیشِ رو، اگر باشند، هر چقدر هم سهمگین، دیگر روی من اثری ندارند. داشتم میتاختم و فکر میکردم به هیچ چیز حسی ندارم. هیجاناتم کاملا در کنترلم هستند و در یک کلام بزرگ شدهام. بعد انگار یکهو از طبقهی هزارمِ برجِ همهچیزدانیام پرت شدم وسط اتاق و دیدم که زندگی، دست به سینه به چارچوب در تکیه زده و همانطور که از بالای عینکش ترحمآمیز نگاهم میکند، میگوید: اینقدر منو دست کم نگیر بچه جون».
درباره این سایت