اینستاگرام را موقتا غیرفعال کردم. جسم و روحم توان هضم و تحلیل حجم لایتناهی اطلاعات هرز و بعضا مهمش را نداشت. هر روز صبح چشم باز میکردم و میفهمیدم فلانی مرده، به دیگری شده، آن یکی باز هم دارد دروغ میگوید و در بهترین حالت حسرت دوره ی جدید نمایشنامهنویسی محمد چرمشیر یا فیلمنامه نویسی احسان عبدی پور را میخوردم. دلم خواست وسط مهمانی اینستاگرام، همانجا که همه با هم گرم گرفتهاند، پاورچین از جمع جدا شوم و بروم در تراس و سیگار به دست به ستارهها نگاه کنم. دلم خواست سال 1330 هجری شمسی باشد و تنها با رومهای که پسرکی سر چهارراه میفروشد، از اخبار مطلع شوم. تازه شاید هم رومه را بگیرم و صفحهی حوادث را بیندازم دور و بخش ادبی را بخوانم با شعرهای تازهی نیما که غوغا به پا کرده. چند روز پیش به مامان گفتم میترسم. حس میکنم به هیچ وجه برای این زندگی آماده نیستم. حالا اما فکر میکنم من آدم این زمانه نیستم. زمانهی هیاهو و قیل و قال. بعضی وقتها هم به جای پا به پای جماعت و زمانه دویدن، باید کنار کشید و نفس گرفت. باید تا از نفس نیوفتادم، کنار بکشم از ماراتنی که به راه افتاده. وگرنه یکهو وسط این دویدن با صورت زمین میخورم و زیر پای سیل جمعیت له میشوم. دروغ چرا؟ همین الان هم حس میکنم دارم زیر پای شوآف جمعیت و کمپینها و اخبار و حوادث اینستاگرامی له میشوم. مثل بث هارمن در سریال queens gambit یک نگاه به صفحهی شطرنج میکنم، به پشتی صندلی تکیه میدهم و انصراف میدهم. فعلا فرار میکنم. بعدا اوضاع بهتر خواهد شد.
درباره این سایت